مستند رفقای آمریکایی به کارگردانی سیدحسین محمودیفرد در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است. مستند در سه قسمت حدودا سی دقیقهای تولید شده و اطلاعات خوبی در مورد چگونگی شکلگیری جریان بنلادن و اسلام تکفیری در منطقه میدهد.
چگونگی شروع جنگ افغانستان و شوروی، نقش آمریکا در این جنگ، وقوع انقلاب اسلامی و تغییرات مرتبط با آن، و جدی شدن پروژه اسلامهراسی به منظور مقابله با موج انقلاب اسلامی در این مستند پرداخته شده است. گروههای مختلف جهادی و تکفیری در افغانستان و ارتباط آنها با پاکستان، سودان، عراق و ... در این مستند نمایش داده شده است.
هر چند مستند اطلاعات خوبی به مخاطب میدهد اما ریتم مستند تند است و به بررسی عمیق و موشکافانه حوادث نمیپردازد و بعضا با گفتن یک جمله از اطلاعات مهمی عبور میکند؛ بنابراین مستند بیشتر به درد کسانی میخورد که دنبال اطلاعات تکمیلی هستند و از قبل، نقش آمریکا را به عنوان رهبر پروژه اسلامهراسی پذیرفتهاند، اسامهبنلادن را افسر سازمان سیا میدانند و ... چون در مستند دلایلی برای این موارد آورده نمیشود و پیشفرض در نظر گرفته شده است.
کتاب «کمبود» اثر سندهیل مولای ناتان توسط نشر ققنوس در ۳۱۰ صفحه منتشر شده است. این کتاب نامزد کتاب سال فاننشال تایمز سال 2013 و برنده جایزه کتاب ویلیام جیمز سال 2014 است.
نویسندگان قصد دارند این مفهوم را منتقل کنند که انسانها کمبودهای مختلفی را در زندگی تجربه میکنند، کمبود مالی، کمبود زمانی، کمبود همنشین و... . واکنش همه انسانها در انواع کمبودها تقریبا شبیه هم است؛ همه به کارهای فوری به جای کارهای مهم میپردازند، دچار آشفتگی میشوند، با تونلبینی تصمیم میگیرند و همه اینها باعث میشود که کمبود، کمبود بیاورد و فقر تشدید شود.
اگر جزو افرادی هستید که کمبود وقت دارید، این کتاب میتواند تا حدودی به شما کمک کند. نگاهی که کتاب میخواهد به مخاطب برساند، نگاه قابل تأمل و جذابی است اما کتاب پر است از حرفهای تکراری. شاید میشد همین کتاب را در نصف این واژگان و صفحات نوشت و چیزی هم از دست نداد.
ترجمه اثر، متأسفانه ترجمه خوبی نیست و واژگان خوبی انتخاب نشده است. این کتاب توسط نشر ترجمان هم با نام «فقر احمق میکند» منتشر شده است که چون مطالعه نکردهام، نمیدانم ترجمه بهتری است یا خیر اما ترجمه نشر ترجمان ۳۸۴ صفحهای است.
هر دو ترجمه در نسخههای کاغذی، الکترونیک و صوتی در دسترستان هستند.
مستند توطئه داخلی در بسیاری از لیستهای معرفی بهترین مستندهای چند دهه اخیر، جزو ده مستند اول دنیاست. مستندی که به ریشهیابی عوامل اقتصادی - سیاسی بحران مالی جهان در دهه ۲۰۰۰ میلادی میپردازد. در این مستند میبینید که وضع قوانین کوچک، بعضا چه تأثیرات عمیقی بر سراسر جهان دارد و اینکه چطور افرادی با سودجویی خود در اعطای وام، در صنعت مسکن و صنعت بیمه، فاصله طبقاتی بیشتری در دنیا ایجاد میکنند. جالب اینکه آن افراد حتی پس از فاش شدن نقششان در همه این خرابیها باز هم در مسئولیتهای مشابه هستند و باز هم برای مردم تصمیم میگیرند؛ درست مانند سارقی که بعد از دستبرد به قاضی قول میدهد دیگر تکرار نمیشود!
چند عبارت جالب از این مستند:
- بزرگ بودن، ضامن بقا است و به همین دلیل اشخاص به هر وسیلهای به دنبال بزرگ کردن نام خود و شرکت خود هستند.
- تصمیمات آدمهای بزرگ، نتایج بزرگی دارد و وقتی اشتباه میکنند، فاجعه به بار خواهد آمد.
- سلاحهای کشتار جمعی مالی هم وجود دارند.
- پژوهشگران بررسی کردند و متوجه شدند که وقتی افراد بازیهایی انجام میدهند که جایزه آنها «پولی و نقدی» است، درست همان بخش از مغزشان تحریک میشود که موقع مصرف کوکائین فعال میشود.
- یه مهندس مالی رؤیا میفروشه ولی وقتی اون رؤیا تبدیل به کابوس میشه، همه مردم باید هزینه اون رو بپردازن.
رتبه IMDB این مستند ۸.۲ از ۱۰ است.
خیلی خونگرم و صمیمی بود؛ سالها میشناختمش؛ از دور، از نزدیک. همکاری مستقیم نداشتیم. گفتوگوهای دو نفرهمون توی همۀ ده سال گذشته به یک ساعت هم نمیرسه؛ اما کوتاه بودن و موندنی. همیشه روی دوشش یک کولهپشتی مینداخت؛ یهبار توی #دانشکدۀ_مدیریت بودم که دیدم با همون کوله کنارمه. لبخند همیششگی هم روی لباش بود. گفت:
«سلام آقای صفایینژاد. خوبی؟ اومدی برای دفاع؟»
گفتم:
«نه. تا دفاع خیلی راه دارم. چی میخونی اینجا؟»
گفت:
«ارشد مدیریت رسانه میخوندم. دیگه تموم شد.»
گفتم:
«عه چه جالب. منم #مدیریت_رسانه میخونم.»
گفت:
«میدونم. برای مجلهتون میخوام مقاله بدم.»
و بلند بلند خندید؛ از بیخبری من ازخودش و باخبری خودش از من. شماره و ایمیل گرفتیم از همدیگه و... .
***
چندسالی بود که دیگه هیچ همکاریای با هم نداشتیم. دوباره این اواخر همکار شده بودیم یه جورایی. مهر ۹۹ بود. آخرین هفتهای بود که میخواستم برم یه جلسه دورهمی و بعدش هم برم سربازی. یاسر جلالی گفت که سعید امروز بابا شده و نمیاد جلسه؛ جلسه رو شروع کنیم. چند دقیقهای از جلسه گذشت که دیدیم سعید اومد و کنار من و محمد شجاعیان نشست. بهش گفتم:
«مبارکه. تو مگه دخترت دنیا نیومده؟»
گفت:
«چرا.»
گفتم:
«اینجا چیکار میکنی؟ تو دیگه امروز بابا شدی!»
گفت:
«امروز بابا نشدم که. بچۀ سومم هست.»
گفتم:
«میدونم. اون دو تا پسر بود. وقتی دختردار میشی، دیگه واقعاً بابا میشی.»
از باخبری اینبارم خندید و گفت:
«بچه، بچه است دیگه. چه فرقی داره؟»
گفتم:
«حالا صبر کن دخترت یه ذره بزرگ بشه. سال دیگه هم نظرت رو بگو.»
وقتی این جمله رو میگفتم نمیدونستم سعید اونقدر زود میره که وقتی دخترش راه افتاده، ما سالگردش رو میگیریم و کتاب زندگینامهش رو منتشر میکنیم.
دوم شخص مفرد رو بخونید تا با سعید و تکلیفمحوریش بیشتر آشنا بشید. از آقای محمدرضا شرفی خبوشان گرانقدر که پذیرفتن و زحمت بیش از ۴۰ مصاحبه برای نگارش زندگینامه سعید رو کشیدن، سپاسگزارم. اجرشان با امام زمان(عج).
آقای سالاری کارخانهدار است؛ کارخانه #پسته. بدش میآید به او بگویند سرمایهدار. همه زندگیاش کار است و کار و فکر میکند دارد به جامعه خدمت میکند و شغل ایجاد میکند. آرزو دارد در هر خانهای پستههای کارخانه او پیدا بشود. #همسرش فوت کرده و دخترانش هر کدام خلق و خوی خاص خودشان را دارند. دخترانش را که در داستان میخوانم به قول مجید قیصری یاد #شاه_لیر #شکسپیر میافتم.
آقای سالاری پیر شده است و دیگر استرس و حجم بالای کار را طاقت نمیآورد. دخترانش به اجبار، او را بازنشسته میکنند ولی او عمری دویده بود و فقط کار کرده بود. افسرده میشود. یکی از دوستان قدیمیاش را اتفاقی میبیند و یاد جوانیاش میافتد که بالای پشت بام یک ساختمان با هم بحث سیاسی میکردند و آنجا عاشق دختری شده بود که به او نرسیده بود.
آقای سالاری به همانجا میرود که حالا #مسجد شده است. کم کم در نماز جماعت شرکت میکند و حالا میخواهد با پول زیادی که دارد مسجد را اداره کند. برای مسجد فرش بخرد، غذا بدهد و... کلا شخصیت آقای سالاری اینطور است که به قول دامادش صفر تا صد را پنج ثانیهای میرود. داستانهایی پیش میآید در مسجد از پولهایی که خرج میکند و مدل هزینههایش که فکر میکند خیلی آدم خیّر و خوبی است و باید همه از او ممنون باشند.
آقای سالاری باز هم مانند زمان ریاست کارخانه، نگاهش از بالا به پایین است. فکر میکند بیشتر از بقیه میفهمد، بهتر از بقیه کار میکند، و باید همه جا رییس باشد. اما...
آخرین اثر #مجید_اسطیری، اثری است که میتوان حین آن تأمل کرد و فکر کرد و خودمان و جامعهمان را بهتر شناخت.
گزیدهای از رمان:
ذهن راه خودش را میرود، حتی وقتی ما متوجه اشتباهاتمان میشویم، ذهن ما دوست دارد باز به همان راههای اشتباه گذشته برود، تقصیری هم ندارد، راه دیگری بلد نیست. هرچه دیرتر بفهمیم که ذهنمان در بیراههها گم شده، پیداکردن راه درست سختتر میشود؛ اما چارهای نیست، تا آخرین روز زندگیمان باید در جستوجوی راه درست فکرکردن باشیم. وقتی فهمیدیم که در مورد دنیا و آدمها اشتباه قضاوت میکردهایم، باید ذهنمان را به درست فکرکردن عادت بدهیم و این کار واقعا خیلی سخت است.